برق عشق
یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 19:49 ::  نويسنده : kltd and m3

 


 

تـو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب


بدینسان خــوابها را با تو زیبـــا می کنــم هر شب


تبـی این گاه را چون کـــوه سنگین می کند آنگاه


چه آتشها که در این کــــوه برپا می کنم هر شب


تماشایی است پیـــچ و تاب آتش ها خوشا بر من


که پیــــــچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب


مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست


چگــــونه با جنون خــــــود مدارا می کنم هر شب


چنان دســتم تهی گردیده از گــــرمای دســـت تو


که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب


تمام سایه ها را می کشـــم بــــر روزن مهتـــــاب


حضورم را ز چشم شـهر حاشا می کنم هر شب


دلــم فریاد می خواهد ولـــی در انـــزوای خویــش


چـــه بی آزار با دیوار نجـــوا می کنـــم هــــر شب


کجـا دنبـــال مفـــهومــی برای عشق می گردی ؟


که من این واژه را تا صبـح معنا می کنم هر شب

 

 

سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 9:1 ::  نويسنده : kltd and m3

توچون خورشید پنهانی که پیدا میشوی گاهی

و در چشمان من تصویر زیبا میشوی گاهی

به پشت ابر چشمانم مشو پنهان که پیدایی

که از شرق نگاه من هویدا میشوی گاهی

چنان غرقم میان اشک چشمانت که پنداری

تو آن رود خروشانی و دریا میشوی گاهی

سر خود بر نمیدارم من از آغوش چشمانت

ز بس ای ماه رخشانم دلارا میشوی گاهی

چه زیبا خلوتی دارم میان گلشن حسنت

که در باغ خیال دل فریبا میشوی گاهی

چنان دل برده ای از من که در تصویر چشمانم

به پیش یوسف چشمم زلیخا میشوی گاهی

ترا میخواهم ای مهر فروزانم در این عالم

که در هر انجمن محبوب دلها میشوی گاهی

 

 


 

سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:, :: 22:43 ::  نويسنده : kltd and m3

نویسید به دیوار سکوت

 

عشق سرمایه هر انسان است

بنشانید به لب حرف قشنگ

حرف بد وسوسه ی شیطان است

و

بدانید که فردا دیر است

واگر غصه بیاید امروز

تا همیشه دلتان در گیر است

پس بسازید رهی را که کنون

تا ابد سوی صداقت برود

و

بکارید به هر خانه گلی

که فقط بوی محبت بدهد

 

یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:54 ::  نويسنده : kltd and m3

هرچه باشی خوب یا بد دوستت دارم

غزل آغاز شد شاید بدانی دوستت دارم

که حتی لااقل اینجا بخوانی دوستت دارم

ز دل بر خاستم تا در غزل باران احساسم

نپنداری که من تنها زبانی دوستت دارم

از اوج چشمهایت جرائت پرواز می گیرم

زمینی هستم اما آسمانی دوستت دارم

تو را جان می فشانم اگر هزاران بار جان گیرم

هزاران بار با هر جان فشانی دوستت دارم

قسم بر لحظه اعدام بر رگبار مژگانت

به آن زخمی که بر دل می فشانی دوستت دارم

زدی آتش به جانم با کلامی آتشین بدان من با همه آتش بجانی دوستت دارم

درون آیینه با یک نگاه ساده می فهمی

که تنها آنقدر که دلستانی دوستت دارم

به عاشق ماندن و تنهایی و پژموردگی سوگند

که تو حتی اگر با نمانی دوستت دارم

غزل پایان گرفت و من در اینجاخوب می دانم

بدانی یا ندانی جاودانی دوستت دارم

 

شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 16:24 ::  نويسنده : kltd and m3

دل من دیر زمانی ست که می پندارد:
« دوستی » نیز گلی ست
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد
جان این ساقه نازک را
-دانسته-
بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار،
هر سخن ، هر رفتار،
دانه هایی ست که می افشانیم
برگ و باری ست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است .

گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است

در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت

با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند
- شادی روح تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ، عطر افشان
گلباران باد.

فریدون مشیری

 

یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, :: 21:0 ::  نويسنده : kltd and m3

 
شعر زیبای حمید مصدق

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

 
 
 
 
 
جواب زیبای فروغ فرخ زاد

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت



 

دو شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, :: 10:7 ::  نويسنده : kltd and m3

حالیا معجزه باران را باور کن

و سخاوت را در چشم چمن زار ببین

و محبت را در روح نسیم

که در این کوچه تنگ

با همین دست تهی

روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد!

خاک جان یافته است

تو چرا سنگ شدی؟

تو چرا این همه دلتنگ شدی؟

باز کن پنجره ها را

و بهاران را

باور کن.

«فریدون مشیری»

 

دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 19:44 ::  نويسنده : kltd and m3

 
نو بهار آمد و گل سرزده، چون عارض یار   ای گل تازه، مبارک به تو این تازه بهار
با نگاری چو گل تازه، روان شو به چمن   که چمن شد ز گل تازه، چو رخسار نگار
لاله وش باده به گلزار بزن با دلبر   کز گل و لاله بود چون رخ دلبر گلزار
زلف سنبل، شده از باد بهاری درهم   چشم نرگس، شده از خواب زمستان بیدار
چمن از لالهٔ نو رسته بود، چون رخ دوست   گلبن از غنچهٔ سیراب بود، چون لب یار
روز عید آمد و هنگام بهار است امروز   بوسه ده‌ای گل نورسته، که عید است و بهار
گل و بلبل، همه در بوس و کنارند ز عشق   گل من، سر مکش از عاشقی و بوس و کنار
گر دل خلق بود خوش، که بهار آمد و گل   نو بهار منی ای لاله رخ گل رخسار
خلق گیرند ز هم عیدی اگر موقع عید  

جای عیدی، تو به من بوسه ده‌ای لاله عذار

 

 

دو شنبه 29 اسفند 1386برچسب:, :: 19:9 ::  نويسنده : kltd and m3

شاکرانه سپاس باد آن خدای مهربان را که زمین و زمان و گردش فصول را اینگونه زیبا آفرید. بهار آغاز می‏ شود، به زیبایی پرواز یک کبوتر، به لطافت باز شدن غنچه‏ های گل سرخ و به امید حضور هر آنچه برکت و نعمت است و اینک نسیم سرمست بهار، سبکبال، معطر و خندان به این سو و آن سو دامن می‏ کشد و به شما دوستان همیشگی و همه آنانی که دوستشان داریم سلام می‏کند، عشق دلهای پاک را نثار همنوعان میکند و آنگاه در نهایت محبت و سرافرازی سرود نیایش دل را چنین می‏‏خواند:

 

 

 

 

 

یا مقلب القلوب والابصار



ای خدای دگرگون کننده دل‏ها و دیده ها

یا مدبر اللیل والنهار

ای تدبیر کننده روز و شب

یا محول الحول والاحوال

ای دگرگون کننده حالی به حال دیگر

حول حالنا الی احسن الحال

حال ما را به بهترین حال دگرگون کن

 

 

-....................................................................................................................................................

 

 

 



 

 

 سال ١٣٩١ خورشيدى برابر با سالِ :

٧٠٣٤ ميترايى آريايى و

٣٧٥٠ زرتشتى و

٢٥٧١ را شاد باش ميگويم

هرچند از هجرت ١٣٩١ سال ميگذرد ولى سرزمين آريايىِ من :

... ٥٦٤٩ سال قبل از آن نوروز را جشن ميگرفت و

٢٣٤٧ سال پيش از آن مردمانِ اين ديار خدايى را ستايش ميكردند و كوروش

١١٨٥ سال قبل از آن دوستى را در جهان گُستراند.

آرى پيشينهِ سرزمين من بسى بيشتر از ١٣٩١ سال است.
 
 
 
 
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 11:18 ::  نويسنده : kltd and m3

بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟
چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد ؟
که آیین بهاران رفتش از یاد
چرامی نالد ابر برق در چشم
چه می گرید چنین زار از سر خشم ؟
چرا خون می چکد از شاخه ی گل
چه پیش آمد ؟ کجا شد بانگ بلبل ؟
چه درد است این ؟ چه درد است این ؟ چه درد است ؟
که در گلزار ما این فتنه کردست ؟
چرا در هر نسیمی بوی خون است ؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است ؟
چرا سر برده نرگس در گریبان ؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان ؟
چرا پروانگان را پر شکسته ست ؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست ؟
چرا مطرب نمی خواند سرودی ؟
چرا ساقی نمی گوید درودی ؟
چه آفت راه این هامون گرفته ست ؟
چه دشت است این که خاکش خون گرفته ست ؟
چرا خورشید فروردین فروخفت ؟
بهار آمد گل نوروز نشکفت
مگر خورشید و گل را کس چه گفته ست ؟
که این لب بسته و آن رخ نهفته ست ؟
مگر دارد بهار نورسیده
دل و جانی چو ما در خون کشیده ؟
مگر گل نو عروس شوی مرده ست
که روی از سوگ و غم در پرده برده ست ؟
مگر خورشید را پاس زمین است ؟
که از خون شهیدان شرمگین است
بهارا ، تلخ منشین ،خیز و پیش ای
گره وا کن ز ابرو ،چهره بگشای
بهارا خیز و زان ابر سبک رو
بزم آبی به روی سبزه ی نو
سر و رویی به سرو و یاسمن بخش
نوایی نو به مرغان چمن بخش
بر آر از آستین دست گل افشان
گلی بر دامن این سبزه بنشان
گریبان چاک شد از ناشکیبان
برون آور گل از چاک گریبان
نسیم صبحدم گو نرم برخیز
گل از خواب زمستانی برانگیز
بهارا بنگر این دشت مشوش
که می بارد بر آن باران آتش
بهارا بنگر این خاک بلاخیز
که شد هر خاربن چون دشنه خون ریز
بهارا بنگر این صحرای غمناک
که هر سو کشته ای افتاده بر خاک
بهارا بنگر این کوه و در و دشت
که از خون جوانان لاله گون گشت
بهارا دامن افشان کن ز گلبن
مزار کشتگان را غرق گل کن
بهارا از گل و می آتشی ساز
پلاس درد و غم در آتش انداز
بهارا شور شیرینم برانگیز
شرار عشق دیرینم برانگیز
بهارا شور عشقم بیشتر کن
مرا با عشق او شیر و شکر کن
گهی چون جویبارم نغمه آموز
گهی چون آذرخشم رخ برافروز
مرا چون رعد و توفان خشمگین کن
جهان از بانگ خشمم پر طنین کن
بهارا زنده مانی ، زندگی بخش
به فروردین ما فرخندگی بخش
هنوز اینجا جوانی دلنشین است
هنوز اینجا نفس ها آتشین است
مبین کاین شاخه ی بشکسته خشک است
چو فردا بنگری ، پر بید مشک است
مگو کاین سرزمینی شوره زار است
چو فردا در رسد ، رشک بهار است
بهارا باش کاین خون گل آلود
بر آرد سرخ گل چون آتش از دود
بر آید سرخ گل ، خواهی نخواهی
وگر خود صد خزان آرد تباهی
بهارا ، شاد بنشین ، شاد بخرام
بده کام گل و بستان ز گل کام
اگر خود عمر باشد ، سر بر آریم
دل و جان در هوای هم گماریم
میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین توفان براییم
دگربارت چو بینم ، شاد بینم
سرت سبز و دل آباد بینم
به نوروز دگر ، هنگام دیدار
به آیین دگر آیی پدیدار

 

 

 


 

شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, :: 19:33 ::  نويسنده : kltd and m3

سرگذشت من ، سرگذشتی بود که اشتباها از{ سر }من{ گذشته} بود......
و سرنوشت من ، سرنوشتی مبهم بود ، که آن کسی که جای کاغذ را بلد نیست وبر سرما چیز می نویسد !
اشتباها بر{ سر} من {نوشته } بود ....
ومن در سر نوشت خود ، سرگذشت خیلی از انسانها را دیدم....
و از سرگذشت خود ، درباره خیلی از سرنوشتها ، خیلی چیزها شنیدم ...
واز همه اینها و از همه آنها .........
آه ......فریاد ، باور کنید انسانها ! ..خیلی چیزها فهمیدم !...

فهمیدم که در همه ، هر جا که زندگی مردم بر مدار پول می چرخد،
باید خر بود و خر پرست !...باید فاحشه بود و پرچم جاکشی در دست ،
باید تو سری خورد ومرد !.. و تو سری زده ، نشست !...
باید نمک خورد و با کمال بیمروتی نمکدان شکست ،
باید از راست نوشت و از چپ خواند!
از عقب نشست ، واز جلو راند !

و سرنوشتها و سرگذشتها ، سرنوشتها در قالب سرگذشتها ، و سر گذشتها در تابوت سر نوشتها ، به من یاد دادند:
که هرکس اینچنین نبود ، اگر چه خیال میکرد که هست !
و اگر چه واقعا بود ، ولی پای در گل رسوایی ، از کار افتاد و فروماند

و من از پا افتادم و

پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 18:36 ::  نويسنده : kltd and m3

ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن   دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن   پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن   تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن
اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر   دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن   هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن
آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل   زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن
از برای سود، در دریای بی پایان علم   عقل را مانند غواصان، شناور داشتن
گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن   چشم دل را با چراغ جان منور داشتن
در گلستان هنر چون نخل بودن بارور   عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن
از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب   علم و جان را کیمیاگر داشتن
همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن   چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن

پروین اعتصامی

چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, :: 18:26 ::  نويسنده : kltd and m3

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم

در آن یک شب خدایا من عجایب کارها کردم

جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی

ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم

کشیدم بر زمین از عرش ، دنیادار سابق را

سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم

خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او

خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم

میان آب شستم سهر به سهر برنامه ی پیشین

هر آنچیزی که از اول بود نابود و فنا کردم

نمودم هم بهشت و هم جهنم هر دو را معدوم

کشیدم پیش نقد و نسیه ، بازی را رها کردم

نماز و روزه را تعطیل کردم ، کعبه را بستم

وثاق بندگی را از ریاکاری جدا کردم

امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب

خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم

نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی

نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم

شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم

به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم

بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم  

خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم

نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال

نه کس را مفتخور و هرزه و لات و گدا کردم

نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران

به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم

ندادم فرصت مردم فریبی بر عبا پوشان

نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم

بجای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر

میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم

مقدر داشتم خالی ز منت ، رزق مردم را

نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم

نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد

به مشتی بندگان آبرومند اکتفا کردم

هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد

نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم

بجای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک

قلوب مردمان را مرکز مهر و وفا کردم

سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم

دگر قانون استثمار را زیر پا کردم

رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم

سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم

نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت

نه جمعی را به درد بینوایی مبتلا کردم 

نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم

نه بر یک آبرومندی دو صد ظلم و جفا کردم

نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری

گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم

بجای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت

گره از کارهای مردم غمدیده وا کردم

بجای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون

به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم

جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض

تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم

نگویندم که تاریکی به کفشت هست از اول

نکردم خلق شیطان را عجب کاری بجا کردم

چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد

نشستم کار انتها را ابتدا کردم

نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم

خلاصه هر چه کردم خدمت و مهر و صفا کردم

ز من سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن

چو از خود بی خود بودم ندانستم چه ها کردم

سحر چون گشت از مستی شدم هشیار

خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم

شدم بار دیگر یک بنده ی درگاه او گفتم :

خداوندا نفهمیدم خطا کردم ...

دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:, :: 12:41 ::  نويسنده : kltd and m3

چرا مردم قفس را آفریدند ؟
چرا پروانه را از شاخه چیدند ؟
چرا پروازها را پر شکستند ؟
چرا آوازها را سر بریدند ؟.
پس از کشف قفس ،
پرواز پژمرد
...سرودن بر لب بلبل گره خورد
کلاف لاله سر در گم فرو
ماند
شکفتن در گلوی گل گره خورد
چرا نیلوفر آواز بلبل
به پای میله های سرد
پیچید ؟
چرا آواز غمگین قناری
درون سینه اش از درد پیچید ؟
چرا لبخند گل
پرپر شد و ریخت ؟
چه شد آن آرزوهای بهاری ؟
چرا در پشت میله خط خطی
شد
صدای صاف آواز قناری ؟
چرا لای کتابی ، خشک کردند
برای یادگاری پیچکی
را ؟
به دفتر های خود سنجاق کردند
پر پروانه و سنجاقکی را ؟
خدا پر داد تا
پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد
خدا می خواست باغ آسمان ها
به روی ما
همیشه باز باشد
خدا بال و پر و پروازشان داد
ولی مردم درون خود خزیدند
خدا
هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را
آفریدند

قیصر امین پور

 

 

 

سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:, :: 10:20 ::  نويسنده : kltd and m3

دلم براي کسي تنگ است که آفتاب صداقت را

.

.

.

به ميهماني گلهاي باغ مي آورد

 

و گيسوان بلندش را به بادها مي داد

 

و دستهاي سپيدش را به آب مي بخشيد

 

دلم براي کسي تنگ است

 

که چشمهاي قشنگش را

 

به عمق آبي درياي واژگون مي دوخت

 

و شعرهاي خوشي چون پرنده ها مي خواند

 

دلم براي کسي تنگ است

 

که همچو کودک معصومي

 

دلش براي دلم مي سوخت

 

و مهرباني را نثار من مي کرد

 

دلم براي کسي تنگ است

 

که تا شمال ترين شمال با من رفت

 

و در جنوب ترين جنوب با من بود

 

کسي که بي من ماند

 

کسي که با من نيست

 

کسي که . . .

 

-                                                                دگر کافي ست.

 

 

 

دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, :: 23:29 ::  نويسنده : kltd and m3

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم   

در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد

این شعر رو حتما خوندید اما چون من خودم دوست دارم و میخوام یاد فریدون مشیری زنده بشه دو باره می نویسم

یاد فریدون مشیری گرامی

 

 

برای خواندن ادامه شعر به ادامه مطلب بروید



ادامه مطلب ...
دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, :: 23:7 ::  نويسنده : kltd and m3

 

برای دلم گاهی مادری مهربان میشوم

دست بر سرش میکشم و میگویم:غصه نخور میگذرد

گاهی پدری مهربان میشوم،خشمگین میگویم:بس کن دیگر بزرگ شدی

گاهی هم دوستی میشوم مهربان،دستش را میگیرم و میبرم به باغ رویا...

دلم دیگر از دستم خسته شده....

 

 

بر گرفته از وبلاگ همه جا همین جاست

دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, :: 15:48 ::  نويسنده : kltd and m3

سرگذشت من ، سرگذشتی بود که اشتباها از{ سر }من{ گذشته} بود......
و سرنوشت من ، سرنوشتی مبهم بود ، که آن کسی که جای کاغذ را بلد نیست وبر سرما چیز می نویسد !
اشتباها بر{ سر} من {نوشته } بود ....
ومن در سر نوشت خود ، سرگذشت خیلی از انسانها را دیدم....
و از سرگذشت خود ، درباره خیلی از سرنوشتها ، خیلی چیزها شنیدم ...
واز همه اینها و از همه آنها .........
آه ......فریاد ، باور کنید انسانها ! ..خیلی چیزها فهمیدم !...

فهمیدم که در همه ، هر جا که زندگی مردم بر مدار پول می چرخد،
باید خر بود و خر پرست !...باید فاحشه بود و پرچم جاکشی در دست ،
باید تو سری خورد ومرد !.. و تو سری زده ، نشست !...
باید نمک خورد و با کمال بیمروتی نمکدان شکست ،
باید از راست نوشت و از چپ خواند!
از عقب نشست ، واز جلو راند !

و سرنوشتها و سرگذشتها ، سرنوشتها در قالب سرگذشتها ، و سر گذشتها در تابوت سر نوشتها ، به من یاد دادند:
که هرکس اینچنین نبود ، اگر چه خیال میکرد که هست !
و اگر چه واقعا بود ، ولی پای در گل رسوایی ، از کار افتاد و فروماند

و من از پا افتادم و

شنبه 13 اسفند 1390برچسب:, :: 22:42 ::  نويسنده : kltd and m3

دهقان پیر با ناله می گفت:ارباب!آخر درد من یکی دوتا نیست

با وجود این همه بدبختی نمیدانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و

چشم تنها دخترم را ""چپ""افریده است؟!

دخترم همه چیز را دوتا می بیند...!

ارباب پرخاش کرد که بدبخت ! چهل سال است نان مرا زهر مار می کنی

مگر کور بودی ندیدی که چشم دختر من هم "چپ"است...
گفت چرا ارباب دیدم... اما...چیزی که هست دختر

شما همه این خوشبختی ها را "دوتا" می بیند...ولی
دختر من همه این بدبختی ها را...

شنبه 13 اسفند 1390برچسب:, :: 16:35 ::  نويسنده : kltd and m3

ای کسانی که در این کشمکش عید سعید

سر خوش و می زده با روی سپید

غرق در شوکت و در مکنت و بد مستی پول
به سیاهی شب بخت بدم می خندید
می نپرسید چرا؟
از چه این هموطن لخت به این صورت زشت
رو سیه ساخته و کو به کو افتاده به راه
آری ای هموطنان
سرگذشتیست مرا تیره در این روی سیاه

برای خواندن ادامه شعر به ادامه مطلب بروید.



ادامه مطلب ...
جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, :: 19:1 ::  نويسنده : kltd and m3

 

گاهی٬ همان هنگام که
خود را در اوج افلاک می پنداری
و از خوشبخت بودن سخن می گویی
درست همان دم
سقوط میکنی...سقوطی آزاد و بی مانع!!!
وشاید مفهوم آن چنین است:
مرز میان خوشبختی و تیره روزی
یا به عبارت ساده تر
مرز میان سیاه و سپید
باریک است...
باریک تر از مو!
و ای کاش میشد زندگی را خاکستری دید...!
 

 

پنج شنبه 12 اسفند 1390برچسب:, :: 2:2 ::  نويسنده : kltd and m3

 

کاش بر ساحل رودی خاموش ، عطر مرموز گیاهی بودم
چون بر‌آنجا گذرت می‌افتاد ، به سروپای تو لب می‌سودم
کاش چون نای شبان می‌خواندم ، به نوای دل دیوانه تو
خفته بر هود مواج نسیم ، می‌گذشتم زدر خانه تو
کاش چون پرتو خورشید بهار ، سحر از پنجره می‌تابیدم
ازپس پرده لرزان حریر ،
رنگ چشمان تورا می‌دیدم
کاش چون آیینه روشن می‌شد ، دلم از نقش تو و خنده تو
کاش چون برگ خزان ، رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا می‌کرد
در دل باغچه خانه تو .

فروغ فرخ زاد

 

پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, :: 9:43 ::  نويسنده : kltd and m3

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش

 

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند

 

خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

جای آن است که خون موج زند در دل لعل

 

زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش

بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود

 

این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری

 

بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست

 

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل

 

جانب عشق عزیز است فرومگذارش

صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه

 

به دو جام دگر آشفته شود دستا

دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود




 



 

نازپرورد وصال است مجو آزارش







دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, :: 21:35 ::  نويسنده : kltd and m3

سخـن عشـق تو بی‌آنکـه برآیـد به زبـانـم
رنگ رخسـاره خبر می‌دهـد از حال نهـانـم

گـاه گویـم که بنـالـم ز پـریشــانــی حـالـم
باز گویم که عیـانست چه حاجت به بیـانـم

گر چنـانست که روزی من مسکیـن گدا را
بـه در غـیــر ببینـی ز در خــویــش بـرانــم

من در اندیشه‌ی آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشـه که خود را ز کمنـدت برهانم

گر تو شیـریـن زمانی نظـری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشـق تو فرهاد زمـانـم

نه مـرا طاقت غربـت نه تو را خـاطـر قربـت
دل نهادم به صبوری که جزین چـاره نـدارم

دُرم از دیــده چکـانست به‌یــاد لـب لعـلـت
نگهی باز به من کن که بسـی دُر بچکـانـم

من همـان‌روز بگفتـم که طریـق تو گرفتـم
که به جانان نرسـم تا نرسـد کار به جـانـم

سعدی 

دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, :: 19:56 ::  نويسنده : kltd and m3

 

سکوتم را نکن باور
من آن آرامش سنگین پیش از قهر طوفانم
من آن خرمن
من آن انبار باروتم
که با آواز یک کبریت آتش می شوم یکسر

 

 

 

دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:باران,عکس,شعر,بزن باران, :: 17:44 ::  نويسنده : kltd and m3

بزن باران بهاری کن فضا را

بزن باران و تر کن قصه ها را
بزن باران که از عهد اساطیر
کسی خواب زمین را کرده تعبیر

برای خواندن ادامه ی شعر و دیدن بقیه ی عکس ها به ادامه مطلب بروید.



ادامه مطلب ...
یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:, :: 18:58 ::  نويسنده : kltd and m3

 

مگسی را کشتم!
نه به این جرم که حیوان پلیدی است،بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید،به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم
ای دو صد نور به قبرش بارد؛مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم!
 
شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 22:22 ::  نويسنده : kltd and m3

 

بیا با من مدارا کن که من مجنونم و مستم

اگر از عاشقی پرسی بدان دلتنگ آن هستم

بیا با من مدارا کن که دل غمگین و جان خستم

اگر از درد من پرسی بدان لب را فرو بستم

بیا از غم شکایت کن که من هم درد تو هستم

بیا شکوه از دل کن که من نازک دلی خستم

جدایی را حکایت کن که من زخمی آن هستم

اگر از زخم دل پرسی برایش مرحمی بستم

مجنونم و مستم

به پای تو نشستم

آخر ز بدیهات بیچاره شکستم

برو راه وفا آموز که من بار سفر بستم

دگر اینجا نمی مانم رهایی از وفا جستم

برو عشق از خدا آموز که من دل را بر او بستم

نمی خواهم تو را دیگر بدان از دام تو رستم

مجنونم و مستم

به پای تو نشستم

آخر ز بدیهات بیچاره شکستم

مجنونم و دل را به چشمان تو بستم

هشیار شدم آخر از دام تو جستم

مجنونم و مستم

عاشقم و خستم

 

جمعه 5 اسفند 1390برچسب:در آن نفس که بمیرم,شعر,سعدی, :: 20:51 ::  نويسنده : kltd and m3

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

 

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

 

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم

 

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم

 

ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم

 

جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان

 

مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن

 

 

 

جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, :: 19:6 ::  نويسنده : kltd and m3

به آغوش تو محتاجم برای حس آرامش ..

برای زندگی با تو پر از شوقم ! پر از خواهش ..

به دستای تو محتاجم برای لمس خوشبختی ..

واسه تسکینه قلبی که براش عادت شده سختی ..

به چشمای تو محتاجم واسه تعبیر این رویا ..

که بازم میشه عاشق شد تو این بی رحمی دنیا ..

به لبخند تو محتاجم که تنها دلخوشیم باشه ..

بذار دنیای بی روحم به لبخند تو زیبا شه ..

به تو محتاجم و باید پناه هق هقم باشی ..

همیشه آرزوم بوده که روزی عاشقم باشی

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ ما خوش آمدید
آخرین مطالب

پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان برق عشق و آدرس ltdandm3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.