برق عشق
دو شنبه 29 اسفند 1386برچسب:, :: 19:9 ::  نويسنده : kltd and m3

شاکرانه سپاس باد آن خدای مهربان را که زمین و زمان و گردش فصول را اینگونه زیبا آفرید. بهار آغاز می‏ شود، به زیبایی پرواز یک کبوتر، به لطافت باز شدن غنچه‏ های گل سرخ و به امید حضور هر آنچه برکت و نعمت است و اینک نسیم سرمست بهار، سبکبال، معطر و خندان به این سو و آن سو دامن می‏ کشد و به شما دوستان همیشگی و همه آنانی که دوستشان داریم سلام می‏کند، عشق دلهای پاک را نثار همنوعان میکند و آنگاه در نهایت محبت و سرافرازی سرود نیایش دل را چنین می‏‏خواند:

 

 

 

 

 

یا مقلب القلوب والابصار



ای خدای دگرگون کننده دل‏ها و دیده ها

یا مدبر اللیل والنهار

ای تدبیر کننده روز و شب

یا محول الحول والاحوال

ای دگرگون کننده حالی به حال دیگر

حول حالنا الی احسن الحال

حال ما را به بهترین حال دگرگون کن

 

 

-....................................................................................................................................................

 

 

 



 

 

 سال ١٣٩١ خورشيدى برابر با سالِ :

٧٠٣٤ ميترايى آريايى و

٣٧٥٠ زرتشتى و

٢٥٧١ را شاد باش ميگويم

هرچند از هجرت ١٣٩١ سال ميگذرد ولى سرزمين آريايىِ من :

... ٥٦٤٩ سال قبل از آن نوروز را جشن ميگرفت و

٢٣٤٧ سال پيش از آن مردمانِ اين ديار خدايى را ستايش ميكردند و كوروش

١١٨٥ سال قبل از آن دوستى را در جهان گُستراند.

آرى پيشينهِ سرزمين من بسى بيشتر از ١٣٩١ سال است.
 
 
 
 
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 11:18 ::  نويسنده : kltd and m3

بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟
چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد ؟
که آیین بهاران رفتش از یاد
چرامی نالد ابر برق در چشم
چه می گرید چنین زار از سر خشم ؟
چرا خون می چکد از شاخه ی گل
چه پیش آمد ؟ کجا شد بانگ بلبل ؟
چه درد است این ؟ چه درد است این ؟ چه درد است ؟
که در گلزار ما این فتنه کردست ؟
چرا در هر نسیمی بوی خون است ؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است ؟
چرا سر برده نرگس در گریبان ؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان ؟
چرا پروانگان را پر شکسته ست ؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست ؟
چرا مطرب نمی خواند سرودی ؟
چرا ساقی نمی گوید درودی ؟
چه آفت راه این هامون گرفته ست ؟
چه دشت است این که خاکش خون گرفته ست ؟
چرا خورشید فروردین فروخفت ؟
بهار آمد گل نوروز نشکفت
مگر خورشید و گل را کس چه گفته ست ؟
که این لب بسته و آن رخ نهفته ست ؟
مگر دارد بهار نورسیده
دل و جانی چو ما در خون کشیده ؟
مگر گل نو عروس شوی مرده ست
که روی از سوگ و غم در پرده برده ست ؟
مگر خورشید را پاس زمین است ؟
که از خون شهیدان شرمگین است
بهارا ، تلخ منشین ،خیز و پیش ای
گره وا کن ز ابرو ،چهره بگشای
بهارا خیز و زان ابر سبک رو
بزم آبی به روی سبزه ی نو
سر و رویی به سرو و یاسمن بخش
نوایی نو به مرغان چمن بخش
بر آر از آستین دست گل افشان
گلی بر دامن این سبزه بنشان
گریبان چاک شد از ناشکیبان
برون آور گل از چاک گریبان
نسیم صبحدم گو نرم برخیز
گل از خواب زمستانی برانگیز
بهارا بنگر این دشت مشوش
که می بارد بر آن باران آتش
بهارا بنگر این خاک بلاخیز
که شد هر خاربن چون دشنه خون ریز
بهارا بنگر این صحرای غمناک
که هر سو کشته ای افتاده بر خاک
بهارا بنگر این کوه و در و دشت
که از خون جوانان لاله گون گشت
بهارا دامن افشان کن ز گلبن
مزار کشتگان را غرق گل کن
بهارا از گل و می آتشی ساز
پلاس درد و غم در آتش انداز
بهارا شور شیرینم برانگیز
شرار عشق دیرینم برانگیز
بهارا شور عشقم بیشتر کن
مرا با عشق او شیر و شکر کن
گهی چون جویبارم نغمه آموز
گهی چون آذرخشم رخ برافروز
مرا چون رعد و توفان خشمگین کن
جهان از بانگ خشمم پر طنین کن
بهارا زنده مانی ، زندگی بخش
به فروردین ما فرخندگی بخش
هنوز اینجا جوانی دلنشین است
هنوز اینجا نفس ها آتشین است
مبین کاین شاخه ی بشکسته خشک است
چو فردا بنگری ، پر بید مشک است
مگو کاین سرزمینی شوره زار است
چو فردا در رسد ، رشک بهار است
بهارا باش کاین خون گل آلود
بر آرد سرخ گل چون آتش از دود
بر آید سرخ گل ، خواهی نخواهی
وگر خود صد خزان آرد تباهی
بهارا ، شاد بنشین ، شاد بخرام
بده کام گل و بستان ز گل کام
اگر خود عمر باشد ، سر بر آریم
دل و جان در هوای هم گماریم
میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین توفان براییم
دگربارت چو بینم ، شاد بینم
سرت سبز و دل آباد بینم
به نوروز دگر ، هنگام دیدار
به آیین دگر آیی پدیدار

 

 

 


 

شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, :: 19:33 ::  نويسنده : kltd and m3

سرگذشت من ، سرگذشتی بود که اشتباها از{ سر }من{ گذشته} بود......
و سرنوشت من ، سرنوشتی مبهم بود ، که آن کسی که جای کاغذ را بلد نیست وبر سرما چیز می نویسد !
اشتباها بر{ سر} من {نوشته } بود ....
ومن در سر نوشت خود ، سرگذشت خیلی از انسانها را دیدم....
و از سرگذشت خود ، درباره خیلی از سرنوشتها ، خیلی چیزها شنیدم ...
واز همه اینها و از همه آنها .........
آه ......فریاد ، باور کنید انسانها ! ..خیلی چیزها فهمیدم !...

فهمیدم که در همه ، هر جا که زندگی مردم بر مدار پول می چرخد،
باید خر بود و خر پرست !...باید فاحشه بود و پرچم جاکشی در دست ،
باید تو سری خورد ومرد !.. و تو سری زده ، نشست !...
باید نمک خورد و با کمال بیمروتی نمکدان شکست ،
باید از راست نوشت و از چپ خواند!
از عقب نشست ، واز جلو راند !

و سرنوشتها و سرگذشتها ، سرنوشتها در قالب سرگذشتها ، و سر گذشتها در تابوت سر نوشتها ، به من یاد دادند:
که هرکس اینچنین نبود ، اگر چه خیال میکرد که هست !
و اگر چه واقعا بود ، ولی پای در گل رسوایی ، از کار افتاد و فروماند

و من از پا افتادم و

خوش خرامان میروی، ای جان جان بی من مرو، 

ای حیات دوستان، در بوستان بی من مرو

ای فلک بی من مگرد و ای قمر بی من متاب،

 ای زمین بی من مروی و ای زمان بی من مرو

ای عیان بی من مدان و ای زبان بی من مخوان،

 ای نظر بی من مبین و ای روان بی من مرو …

برای خواندن متن کل البوم و دانلود البوم به ادامه مطلب بروید



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 18:36 ::  نويسنده : kltd and m3

ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن   دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن   پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن   تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن
اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر   دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن   هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن
آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل   زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن
از برای سود، در دریای بی پایان علم   عقل را مانند غواصان، شناور داشتن
گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن   چشم دل را با چراغ جان منور داشتن
در گلستان هنر چون نخل بودن بارور   عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن
از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب   علم و جان را کیمیاگر داشتن
همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن   چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن

پروین اعتصامی

چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, :: 18:26 ::  نويسنده : kltd and m3

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم

در آن یک شب خدایا من عجایب کارها کردم

جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی

ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم

کشیدم بر زمین از عرش ، دنیادار سابق را

سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم

خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او

خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم

میان آب شستم سهر به سهر برنامه ی پیشین

هر آنچیزی که از اول بود نابود و فنا کردم

نمودم هم بهشت و هم جهنم هر دو را معدوم

کشیدم پیش نقد و نسیه ، بازی را رها کردم

نماز و روزه را تعطیل کردم ، کعبه را بستم

وثاق بندگی را از ریاکاری جدا کردم

امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب

خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم

نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی

نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم

شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم

به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم

بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم  

خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم

نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال

نه کس را مفتخور و هرزه و لات و گدا کردم

نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران

به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم

ندادم فرصت مردم فریبی بر عبا پوشان

نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم

بجای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر

میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم

مقدر داشتم خالی ز منت ، رزق مردم را

نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم

نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد

به مشتی بندگان آبرومند اکتفا کردم

هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد

نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم

بجای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک

قلوب مردمان را مرکز مهر و وفا کردم

سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم

دگر قانون استثمار را زیر پا کردم

رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم

سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم

نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت

نه جمعی را به درد بینوایی مبتلا کردم 

نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم

نه بر یک آبرومندی دو صد ظلم و جفا کردم

نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری

گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم

بجای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت

گره از کارهای مردم غمدیده وا کردم

بجای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون

به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم

جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض

تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم

نگویندم که تاریکی به کفشت هست از اول

نکردم خلق شیطان را عجب کاری بجا کردم

چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد

نشستم کار انتها را ابتدا کردم

نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم

خلاصه هر چه کردم خدمت و مهر و صفا کردم

ز من سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن

چو از خود بی خود بودم ندانستم چه ها کردم

سحر چون گشت از مستی شدم هشیار

خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم

شدم بار دیگر یک بنده ی درگاه او گفتم :

خداوندا نفهمیدم خطا کردم ...

دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:, :: 12:41 ::  نويسنده : kltd and m3

چرا مردم قفس را آفریدند ؟
چرا پروانه را از شاخه چیدند ؟
چرا پروازها را پر شکستند ؟
چرا آوازها را سر بریدند ؟.
پس از کشف قفس ،
پرواز پژمرد
...سرودن بر لب بلبل گره خورد
کلاف لاله سر در گم فرو
ماند
شکفتن در گلوی گل گره خورد
چرا نیلوفر آواز بلبل
به پای میله های سرد
پیچید ؟
چرا آواز غمگین قناری
درون سینه اش از درد پیچید ؟
چرا لبخند گل
پرپر شد و ریخت ؟
چه شد آن آرزوهای بهاری ؟
چرا در پشت میله خط خطی
شد
صدای صاف آواز قناری ؟
چرا لای کتابی ، خشک کردند
برای یادگاری پیچکی
را ؟
به دفتر های خود سنجاق کردند
پر پروانه و سنجاقکی را ؟
خدا پر داد تا
پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد
خدا می خواست باغ آسمان ها
به روی ما
همیشه باز باشد
خدا بال و پر و پروازشان داد
ولی مردم درون خود خزیدند
خدا
هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را
آفریدند

قیصر امین پور

 

 

 

چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, :: 14:3 ::  نويسنده : kltd and m3

می شود گرد صاحبان نبوغ

موقع انتخاب رشته شلوغ

یک طرف عمّه و عمو و پدر

یک طرف خانواده ی مادر

دور هم جمع می شوند آنی

تا بدانند درس می خوانی

که عیار تو را حساب کنند

رشته ای تاپ انتخاب کنند

رشته ای با جلال و فرّ و شکوه

رشته ای باب طبع هر دو گروه

چون به هوش تو کرده اند وثوق:

دکتری و مهندسی و حقوق

غافل از این که جبر راهش نیست

هیچ کس جای دلبخواهش نیست

دیده ام بار ها که درمانده است

شاعری که مهندسی خوانده است

یا نوازنده ای که حفّار است

مجری رادیو که نجّار است

ای بسا بوده شاعر طناز

که شده کارمند شرکت گاز

وی بسا خوش نویس یا نقّاش

که شده در محله ای کفّاش

یا وکیل و مهندس و دکتر

شده طرّاح صحنه یا اکتور

کاش فرصت به بچه ها بدهیم

به هنر ارزش و بها بدهیم

گرچه در چشم تان هنر خوار است

هرکسی مستعد یک کار است

مثلاً دختری که در ایلام

شده دکتر به خواهش اقوام

جای آنکه بلای جان بشود

می شده خالق رمان بشود

یا جوانی مهندس عمران

که حذر دارد از گچ و سیمان

عوض آنکه برج ساز شود

می توانسته نی نواز شود

غم نخور فعله یا که فرّاشی

این مهم است، بهترین باشی

سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:, :: 10:20 ::  نويسنده : kltd and m3

دلم براي کسي تنگ است که آفتاب صداقت را

.

.

.

به ميهماني گلهاي باغ مي آورد

 

و گيسوان بلندش را به بادها مي داد

 

و دستهاي سپيدش را به آب مي بخشيد

 

دلم براي کسي تنگ است

 

که چشمهاي قشنگش را

 

به عمق آبي درياي واژگون مي دوخت

 

و شعرهاي خوشي چون پرنده ها مي خواند

 

دلم براي کسي تنگ است

 

که همچو کودک معصومي

 

دلش براي دلم مي سوخت

 

و مهرباني را نثار من مي کرد

 

دلم براي کسي تنگ است

 

که تا شمال ترين شمال با من رفت

 

و در جنوب ترين جنوب با من بود

 

کسي که بي من ماند

 

کسي که با من نيست

 

کسي که . . .

 

-                                                                دگر کافي ست.

 

 

 

دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, :: 23:29 ::  نويسنده : kltd and m3

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم   

در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد

این شعر رو حتما خوندید اما چون من خودم دوست دارم و میخوام یاد فریدون مشیری زنده بشه دو باره می نویسم

یاد فریدون مشیری گرامی

 

 

برای خواندن ادامه شعر به ادامه مطلب بروید



ادامه مطلب ...
دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, :: 23:7 ::  نويسنده : kltd and m3

 

برای دلم گاهی مادری مهربان میشوم

دست بر سرش میکشم و میگویم:غصه نخور میگذرد

گاهی پدری مهربان میشوم،خشمگین میگویم:بس کن دیگر بزرگ شدی

گاهی هم دوستی میشوم مهربان،دستش را میگیرم و میبرم به باغ رویا...

دلم دیگر از دستم خسته شده....

 

 

بر گرفته از وبلاگ همه جا همین جاست

دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, :: 15:48 ::  نويسنده : kltd and m3

سرگذشت من ، سرگذشتی بود که اشتباها از{ سر }من{ گذشته} بود......
و سرنوشت من ، سرنوشتی مبهم بود ، که آن کسی که جای کاغذ را بلد نیست وبر سرما چیز می نویسد !
اشتباها بر{ سر} من {نوشته } بود ....
ومن در سر نوشت خود ، سرگذشت خیلی از انسانها را دیدم....
و از سرگذشت خود ، درباره خیلی از سرنوشتها ، خیلی چیزها شنیدم ...
واز همه اینها و از همه آنها .........
آه ......فریاد ، باور کنید انسانها ! ..خیلی چیزها فهمیدم !...

فهمیدم که در همه ، هر جا که زندگی مردم بر مدار پول می چرخد،
باید خر بود و خر پرست !...باید فاحشه بود و پرچم جاکشی در دست ،
باید تو سری خورد ومرد !.. و تو سری زده ، نشست !...
باید نمک خورد و با کمال بیمروتی نمکدان شکست ،
باید از راست نوشت و از چپ خواند!
از عقب نشست ، واز جلو راند !

و سرنوشتها و سرگذشتها ، سرنوشتها در قالب سرگذشتها ، و سر گذشتها در تابوت سر نوشتها ، به من یاد دادند:
که هرکس اینچنین نبود ، اگر چه خیال میکرد که هست !
و اگر چه واقعا بود ، ولی پای در گل رسوایی ، از کار افتاد و فروماند

و من از پا افتادم و

یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:, :: 9:21 ::  نويسنده : kltd and m3

 

 

پيش از اينها فکر مي کردم که خدا 

 خانه اي دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتي از الماس خشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج و بلور

بر سر تختي نشسته با غرور

ماه برف کوچمي از تاج او 

 هر ستاره، پولکي از تاج او

بقیه شعر در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:, :: 9:14 ::  نويسنده : kltd and m3

زیر پل ها زندگی ما گذشت

روزهای ساده دنیا گذشت

غنچه های زودرس بودیم ما

کودکی در کودکی ما گذشت

بقیه شعر در ادامه مطب



ادامه مطلب ...
یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:, :: 9:5 ::  نويسنده : kltd and m3

خداوندا
پریشانم
چه می خواهی تو ازجانم
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداواندا
اگر روزی زعرش خود به زیر ایی
لباس فقر بپوشی
غرورت رابرای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گوی

برای خواندن شعر بصورت کامل به ادامه مطلب بروید



ادامه مطلب ...
شنبه 13 اسفند 1390برچسب:, :: 22:42 ::  نويسنده : kltd and m3

دهقان پیر با ناله می گفت:ارباب!آخر درد من یکی دوتا نیست

با وجود این همه بدبختی نمیدانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و

چشم تنها دخترم را ""چپ""افریده است؟!

دخترم همه چیز را دوتا می بیند...!

ارباب پرخاش کرد که بدبخت ! چهل سال است نان مرا زهر مار می کنی

مگر کور بودی ندیدی که چشم دختر من هم "چپ"است...
گفت چرا ارباب دیدم... اما...چیزی که هست دختر

شما همه این خوشبختی ها را "دوتا" می بیند...ولی
دختر من همه این بدبختی ها را...

شنبه 13 اسفند 1390برچسب:, :: 16:35 ::  نويسنده : kltd and m3

ای کسانی که در این کشمکش عید سعید

سر خوش و می زده با روی سپید

غرق در شوکت و در مکنت و بد مستی پول
به سیاهی شب بخت بدم می خندید
می نپرسید چرا؟
از چه این هموطن لخت به این صورت زشت
رو سیه ساخته و کو به کو افتاده به راه
آری ای هموطنان
سرگذشتیست مرا تیره در این روی سیاه

برای خواندن ادامه شعر به ادامه مطلب بروید.



ادامه مطلب ...
شنبه 13 اسفند 1390برچسب:, :: 10:55 ::  نويسنده : kltd and m3

یاد دارم یک غروب سرد سرد


می‌گذشت از کوچه‌ مان یک دوره گرد

دوره گردم دار قالی می‌خرم

دسته دوم، جنس عالی می‌خرم

گر نداری کوزه خالی می‌خرم

کاسه و ظرف سفالی می‌خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی زد و بغضش شکست

برای ادامه شعر به ادامه مطلب بروید



ادامه مطلب ...
جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, :: 22:49 ::  نويسنده : kltd and m3

دانلود موزیک ویدیوی تصنیف هوای گریه باصدای همایون شجریان

بس که جفا ز خار و گل
دید دل رمیده ام
همچو نسیم از این چمن
پای برون کشیده ام!

 

برای دانلود به ادامه مطلب بروید



ادامه مطلب ...
جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, :: 19:1 ::  نويسنده : kltd and m3

 

گاهی٬ همان هنگام که
خود را در اوج افلاک می پنداری
و از خوشبخت بودن سخن می گویی
درست همان دم
سقوط میکنی...سقوطی آزاد و بی مانع!!!
وشاید مفهوم آن چنین است:
مرز میان خوشبختی و تیره روزی
یا به عبارت ساده تر
مرز میان سیاه و سپید
باریک است...
باریک تر از مو!
و ای کاش میشد زندگی را خاکستری دید...!
 

 

پنج شنبه 12 اسفند 1390برچسب:, :: 2:2 ::  نويسنده : kltd and m3

 

کاش بر ساحل رودی خاموش ، عطر مرموز گیاهی بودم
چون بر‌آنجا گذرت می‌افتاد ، به سروپای تو لب می‌سودم
کاش چون نای شبان می‌خواندم ، به نوای دل دیوانه تو
خفته بر هود مواج نسیم ، می‌گذشتم زدر خانه تو
کاش چون پرتو خورشید بهار ، سحر از پنجره می‌تابیدم
ازپس پرده لرزان حریر ،
رنگ چشمان تورا می‌دیدم
کاش چون آیینه روشن می‌شد ، دلم از نقش تو و خنده تو
کاش چون برگ خزان ، رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا می‌کرد
در دل باغچه خانه تو .

فروغ فرخ زاد

 

پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, :: 23:29 ::  نويسنده : kltd and m3

 

ای خدا کاشکی برای آدمات

دل بی رنگ و ریا ساخته بودی

کاشکی جای غضب و کینه ی دل

دل پر مهر و وفا ساخته بودی

 

دیگه قلب آدما از آهنه

کارشون ریا و تهمت زدنه

 

آدما از همه چی دل بریدن

جای روز به سنت شب رسیدن

وای از این سنت بی جا

وای از این رنگ و ریا

وای از این قلب دو رنگ و

دل ســنــگ آدمـــا

 

دیگه قلب آدما از آهنه

کارشون ریا و تهمت زدنه

 

پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, :: 9:43 ::  نويسنده : kltd and m3

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش

 

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند

 

خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

جای آن است که خون موج زند در دل لعل

 

زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش

بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود

 

این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری

 

بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست

 

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل

 

جانب عشق عزیز است فرومگذارش

صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه

 

به دو جام دگر آشفته شود دستا

دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود




 



 

نازپرورد وصال است مجو آزارش








با چشات میخندی اما تو دلت یه چیز دیگس ،بهم میگی عزیزم و حیف ، تو دلت عزیز دیگس !
پنهونش نکن می فهم … میدونم که اشتباه نیس ، هر چی باشه اونو میخای ، عزیزم این که گناه نیس …
اگه میتونه غریبه تو رو خوشبخت کنه یارم … دستتو خودم با شادی توی دست اون میذارم
میگذرم از دلت اما ، این تو خاطرت بمونه
واسه یارت کم نذاری ، بی تو یارت نمی تونه

برای خواندن ادامه شعر و دانلود آهنگ به ادامه مطلب بروید.



ادامه مطلب ...
دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, :: 21:35 ::  نويسنده : kltd and m3

سخـن عشـق تو بی‌آنکـه برآیـد به زبـانـم
رنگ رخسـاره خبر می‌دهـد از حال نهـانـم

گـاه گویـم که بنـالـم ز پـریشــانــی حـالـم
باز گویم که عیـانست چه حاجت به بیـانـم

گر چنـانست که روزی من مسکیـن گدا را
بـه در غـیــر ببینـی ز در خــویــش بـرانــم

من در اندیشه‌ی آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشـه که خود را ز کمنـدت برهانم

گر تو شیـریـن زمانی نظـری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشـق تو فرهاد زمـانـم

نه مـرا طاقت غربـت نه تو را خـاطـر قربـت
دل نهادم به صبوری که جزین چـاره نـدارم

دُرم از دیــده چکـانست به‌یــاد لـب لعـلـت
نگهی باز به من کن که بسـی دُر بچکـانـم

من همـان‌روز بگفتـم که طریـق تو گرفتـم
که به جانان نرسـم تا نرسـد کار به جـانـم

سعدی 

دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, :: 19:56 ::  نويسنده : kltd and m3

 

سکوتم را نکن باور
من آن آرامش سنگین پیش از قهر طوفانم
من آن خرمن
من آن انبار باروتم
که با آواز یک کبریت آتش می شوم یکسر

 

 

 

دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:باران,عکس,شعر,بزن باران, :: 17:44 ::  نويسنده : kltd and m3

بزن باران بهاری کن فضا را

بزن باران و تر کن قصه ها را
بزن باران که از عهد اساطیر
کسی خواب زمین را کرده تعبیر

برای خواندن ادامه ی شعر و دیدن بقیه ی عکس ها به ادامه مطلب بروید.



ادامه مطلب ...
دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, :: 8:41 ::  نويسنده : kltd and m3

مرغ ،آهنگ جدایی ساز کرد
ناگهان از سفره ام پرواز کرد

از فراقش قلب بشقابم شکست
قاشق و چنگال من در غم نشست

دید او فیش حقوقم را مگر؟
کاین چنین از پیش من بگرفت پر

مرغکم رفتی تو از پیشم چرا
کردی از پیش خودت کیشم چرا

من به تو خیلی ارادت داشتم
حشر و نشری با کبابت داشتم

خاطراتت مانده در کنج اجاق
سوخت قلب دیگ تفلون از فراق

ران و بال و سینه ات یادش بخیر
قلب چون آیینه ات یادش بخیر

با سس قرمز چه زیبا می شدی
خوب و دلچسب و دلارا می شدی

ای فدای ژامبون رنگین تو
سوپ های داغ و آن ته چین تو

ناز کم کن پیش ماها هم بیا
لطف کن ،یک شام، اینجا هم بیا

دستمان از گوشت دور است ای نگار
پس تو دیگر اشکمان را در نیار

زندگی بی تو جهنم می شود
سکته ،اسبابش فراهم می شود

ای فدای قُد قُدایت باز گرد
این دل و جانم فدایت باز گرد

بی تو باور کن که مردن بهتر است
از جهان تشریف بردن بهتر است

از خر شیطان بیا پایین عزیز
عشوه کم کن ،زهر در جامم مریز

تازگی از دیگران دل می بری
هرکه بامش بیش ،با او می پری

در نبودِ هیکل زیبای تو
دلخوشم با سنگدان و پای تو

پس چه شد آن بال های خوشگلت
لک زده است این دل برای شنسلت

ذهن یخچالم پُر است از یاد تو
بازگرد ای خوشگل تو دلبرو

تخم خود را لا اقل از ما نگیر
تا که با خاگینه اش گردیم سیر

دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, :: 8:37 ::  نويسنده : kltd and m3

گـلـه مـیـکـرد زِ مـجـنـون لـیـلـی کـه شـده رابـطـه‌ مـان ایـمـیـلـی
حــیــف ازان رابـطـة انـسـانـی کـه چـنین شـد کـه خـودت میدانی
عـشــق وقـتـی بـشـود دات‌کـامی حـاصلـش نـیـسـت بـجـز نـاکـامـی
نـازنـیـن خـورده مگـر گـرگ تورا؟ برده یا “دات‌کام” و”دات اُرگ” تورا؟
بــهــرت ایـمـیـل زدم پـیشـترک جـای “سابجکت” نـوشـتم بـه درک
بـه درک گـر دل مـن غمگین است بـه درک گـر غم مـن سنگین است
بـه درک رابـطـه گر خورده تَـرَک قـطـع آنـهم بـه جـهـنـم، بـه درک!
آنـقـدر دلـخـور ازیـن ایـمـیـلـم کـه بـه ایـن رابـطـه هـم بـی ‌مـیـلم
مـرگ لـیـلی، نِت و مِت را ول کن هـمـه را جای “اوکِی” ، “کنسِل” کن
OFF کـن کـامـپـیـوتـر را جـانـم یـار مـن بـاش و بـبـیـن مـن ON ام
اگـرت حـرفـی و پـیـغـامـی هسـت روی کـاغـذ بـنـویـس بــا دسـت
نــامـه یـک حـالـت دیـگـر دارد خـــط ِ تـو لـطـف ِ مـکـرر دارد
خسته ازFont و زِFormat شده‌ام دلـخـور از گـردالـیِ @ شــده‌ام
کرد “ریـپـلای” بـه لـیـلـی مـجـنـون که دلم هست ازین “سابجکت”خون
بـاشـه فـردا تـلـفـن خـواهـم کـرد هرچه گفتی کـه بکن خـواهم کـرد
زودتـر پـیـش تـو خـواهـم آمـد هی مـرتـب بـه تـو سر خـواهـم زد
راسـت گـفتـی تـو عـزیـزم لـیـلـی دیــگر از مــن نــرسـد ایـمـیـلی
نـامـه ‌ای پـسـت نـمـودم بـهـرت بـه امـیـدی کـه سـرآیـد قـهـرت

دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, :: 8:34 ::  نويسنده : kltd and m3

کنون رزم جومونگ و رستم شنو، دگرها شنیدستی این هم شنو

به رستم چنین گفت اون جومونگ!

ندارم ز امثال تو هیچ باک
که گر گنده ای من ز تو برترم
اگر تو یلی من ز تو یلترم

رستم انگار بهش برخورد، یهو قاطی کرد و گفت:

منم مرد مردان ایران زمین
ز مادر نزادست چون من چنین
تو ای جوجه با این قد و هیکلت
برو تا نخورده است گرز بر سرت

جومونگ چشماشو اونطوری گشاد کرد و گفت:

تو را هیچ کس بین ایرانیان
نمی داندت چیست نام و نشان
ولی نام جومونگ و سوسانو را
همه میشناسند در هر مکان
تو جز گنده بودن به چی دلخوشی
بیا عکس من را به پوستر ببین
ببین تی وی ات را که من سوژشم
ببین حال میدن در جراید به من
منم سانگ ایل گوکه نامدار
ز من گنده تر نامده در جهان
تو در پیش من مور هم نیستی
کانال ۳ رو دیدی؟ کور که نیستی

در اینحال رستم پهلوان، لوتی نباخت و شروع به رجز خوانی کرد:

چنین گفت رستم به این مرد جنگ
جومونگا ! تویی دشمنم بی درنـگ
چنان بر تنت کـــوبم ایـــن نعلبکی
که دیگر نخواهی تو سوپ، آبــکی
مگـــر تو نـــدانی که مـن کیستم؟
من آن (تسو) سوسولت! نیستم
منم رستم، آن شیر ایــران زمین
(بویو) کوچک است در نگاهم همین

بعد از رجز خوانی رستم پهلوان، جومونگ از پشت تپه ای که آنجا پنهان شده بود آمد:

جومونگ آمد از پشت تل سیاه
کنارش(یوها) مــادر بی گنـاه!
بگفت:هین! منم آن جومونگ رشید
هم اینک صدایت به گوشــم رسید
(سوسانو) هماره بود همسرم
دهــم من به فرمان او این سرم
چون او گفته با تو نجنگم رواست
دگر هر چه گویم به او بر هواست!

و بعد از حرفهای جومونگ درد دل رستم آغاز گردید:

و این شد که رستم سخن تازه کرد
که حرف دلش گفت (پس کو نبرد؟!)
بگفت ای جومونگا که حرف دل است
که زن ها گـــرفتند اوضــاع به دست
که ما پهلوانیم و این است حالمان
که دادار باید رسد بر دل این و آن!

و اینچنین شد که دو پهلوان همدیگر را در آغوش گرفتند و بر حال خود گریه سر دادند:

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهــــــاران
کز سنگ ناله خیزد بر حال ما جوانان!

دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, :: 8:28 ::  نويسنده : kltd and m3

 

شدم با چت اسیر و مبتلایش / شبا پیغام می دادم از برایش
به من می گفت هیجده ساله هستم / تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد / ز دست عاشقی صد داد و بیداد
 
بگفت هاله ز موهای کمندش / کمان ِابرو و قد بلندش
بگفت چشمان من خیلی فریباست / ز صورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم من / اسیرش گشته بیمارش شدم من
ز بس هرشب به او چت می نمودم / به او من کم کم عادت می نمودم
در او دیدم تمام آرزوهام / که باشد همسر و امید فردام
برای دیدنش بی تاب بودم / زفکرش بی خور و بی خواب بودم
به خود گفتم که وقت آن رسیده / که بینم چهره ی آن نور دیده
به او گفتم که قصدم دیدن توست / زمان دیدن و بوییدن توست
ز رویارویی ام او طفره می رفت / هراسان بود او از دیدنم سخت
خلاصه راضی اش کردم به اجبار / گرفتم روز بعدش وقت دیدار
رسید از راه، وقت و روز موعود / زدم از خانه بیرون اندکی زود
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت / توگویی اژدهایی بر من آویخت
به جای هاله ی ناز و فریبا / بدیدم زشت رویی بود آنجا
ندیدم من اثر از قد رعنا / کمان ِابرو و چشم فریبا
مسن تر بود او از مادر من / بشد صد خاک عالم بر سر من
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم / از آن ماتم کده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم، دیدم که او نیست / دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست
به خود لعنت فرستادم که دیگر / نیابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به «جاوید» / به شعر آورد او هم آنچه بشنید
که تا گیرند از آن درس عبرت / سرانجامی ندارد قصّه ی چت


 

دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, :: 8:23 ::  نويسنده : kltd and m3

خری آمد بسوی مادر خویش بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش

برو امشب برایم خواستگاری اگر تو بچه ات را دوست داری

خر مادر بگفتا ای پسر جان تو را من دوست دارم بهتر از جان

ز بین این همه خرهای خوشگل یکی را کن نشان چون نیست مشکل

خر از شادمانی جفتکی زد کمی عرعر نمود و پشتکی زد

بگفت مادر به قربان نگاهت به قربان دو چشمان سیاهت

خر همسایه را عاشق شدم من به زیبائی نباشد مثل او زن

بگفت مادر برو پالان به تن کن برو اکنون بزرگان را خبر کن

به آداب و رسومات زمانه شدند داخل به رسم عاقلانه

دو تا پالان خریدند پای عقدش یه افسار طلا با پول نقدش

خریداری نمودند یک طویله همانطوری که رسم است در قبیله

خر عاقد کناب خود گشائید وصال عقد ایشان را نمائید

دوشیزه خر خانم آیا رضائی به عقد این خر خوش تیپ در آیی

یکی از حاضرین گفتا به خنده عروس خانم به گل چیدن برفته

برای بار سوم خر بپرسید که خر خانم سرش یکباره جنبید

خران عرعر کنان شادی نمودند یونجه کام خود شیرین نمودند

به امید خوشی و شادمانی برای این دو خر در زندگانی

دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, :: 8:21 ::  نويسنده : kltd and m3

نيمه شب پريشب گشتم دچار کابوس
ديدم به خواب حافظ توي صف اتوبوس
گفتم: سلام حافظ  گفتا : عليک جانم
گفتم: کجا روي؟ گفت والله خود ندانم
گفتم : بگير فالي گفتا نمانده حالي
گفتم: چگونه اي؟ گفت: در بند بي خيالي
گفتم که تازه تازه شعر و غزل چه داري؟
گفتا که مي سرايم شعر سپيدباري
گفتم: ز دولت عشق، گفتا: کودتا شد
گفتم: رقيب، گفتا: کله پا شد
گفتم: کجاست ليلي؟ مشغول دلربايي؟
گفتا: شده ستاره در فيلم سينمايي
گفتم: بگو، ز خالش، آن خال آتش افروز؟
گفتا: عمل نموده، ديروز يا پريروز
گفتم: بگو ز مويش، گفتا که مش نموده
گفتم: بگو، ز يارش، گفتا ولش نموده
گفتم: چرا؟ چگونه؟ عاقل شده است مجنون؟
گفتا: شديد گشته معتاد گرد و افيون
گفتم: کجاست جمشيد؟ جام جهان نمايش؟
گفتا: خريده قسطي تلويزيون به جايش
گفتم: بگو، ز ساقي حالا شده چه کاره؟
گفتا: شدست منشي در دفتر اداره
گفتم: بگو؛ ز زاهد آن رهنماي منزل
گفتا: که دست خود را بردار از سر دل
گفتم: ز ساربان گو با کاروان غم ها
گفتا: آژانس دارد با تور دور دنيا
گفتم: بگو، ز محمل يا از کجاوه يادي
گفتا: پژو، دوو، بنز يا گلف نوک مدادي
گفتم که قاصدت کو آن باد صبح شرقي
گفتا که جاي خود را داده به فاکس برقي
گفتم: بيا ز هدهد جوييم راه چاره
گفتا: به جاي هدهد ديش است و ماهواره
گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد؟
گفتا: به پست داده، آورد يا نياورد؟
گفتم: بگو ز مُشکٍ آهوي دشتِ زنگي
گفتم: سراغ داري ميخانه اي حسابي؟
گفتا: آنچه بود از دَم گشته چلو کبابي
گفتم: بيا دو تايي لب تر کنيم پنهان
گفتا: نمي هراسي از چوب پاسبانان؟
گفتم شراب نابي تو دست و پا نداري؟
گفتا که جاش دارم وافور با نگاري
گفتم: بلند بوده موي تو آن زمان ها
گفتا : به حبس بودم اَز ته زدند آن ها
گفتم: شما و زندان؟ حافظ ما رو گرفتي؟
گفتا: نديده بودم هالو به اين خرفتي

یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:, :: 18:58 ::  نويسنده : kltd and m3

 

مگسی را کشتم!
نه به این جرم که حیوان پلیدی است،بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید،به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم
ای دو صد نور به قبرش بارد؛مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم!
 
شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 22:22 ::  نويسنده : kltd and m3

 

بیا با من مدارا کن که من مجنونم و مستم

اگر از عاشقی پرسی بدان دلتنگ آن هستم

بیا با من مدارا کن که دل غمگین و جان خستم

اگر از درد من پرسی بدان لب را فرو بستم

بیا از غم شکایت کن که من هم درد تو هستم

بیا شکوه از دل کن که من نازک دلی خستم

جدایی را حکایت کن که من زخمی آن هستم

اگر از زخم دل پرسی برایش مرحمی بستم

مجنونم و مستم

به پای تو نشستم

آخر ز بدیهات بیچاره شکستم

برو راه وفا آموز که من بار سفر بستم

دگر اینجا نمی مانم رهایی از وفا جستم

برو عشق از خدا آموز که من دل را بر او بستم

نمی خواهم تو را دیگر بدان از دام تو رستم

مجنونم و مستم

به پای تو نشستم

آخر ز بدیهات بیچاره شکستم

مجنونم و دل را به چشمان تو بستم

هشیار شدم آخر از دام تو جستم

مجنونم و مستم

عاشقم و خستم

 

شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 22:0 ::  نويسنده : kltd and m3

 

 

از چی‌ بگم؟؟؟
 
میگی‌ بازم کنار همدیگه واژه بچین؟
راجع به چی‌؟ باشه بشین
چشماتو باز کن یه لحظه مال من باش
یه لحظه بیا توی حس و حال من باش

به ادامه مطلب بروید

 



ادامه مطلب ...
جمعه 5 اسفند 1390برچسب:در آن نفس که بمیرم,شعر,سعدی, :: 20:51 ::  نويسنده : kltd and m3

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

 

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

 

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم

 

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم

 

ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم

 

جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان

 

مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن

 

 

 

جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, :: 19:6 ::  نويسنده : kltd and m3

به آغوش تو محتاجم برای حس آرامش ..

برای زندگی با تو پر از شوقم ! پر از خواهش ..

به دستای تو محتاجم برای لمس خوشبختی ..

واسه تسکینه قلبی که براش عادت شده سختی ..

به چشمای تو محتاجم واسه تعبیر این رویا ..

که بازم میشه عاشق شد تو این بی رحمی دنیا ..

به لبخند تو محتاجم که تنها دلخوشیم باشه ..

بذار دنیای بی روحم به لبخند تو زیبا شه ..

به تو محتاجم و باید پناه هق هقم باشی ..

همیشه آرزوم بوده که روزی عاشقم باشی

 

درباره وبلاگ


به وبلاگ ما خوش آمدید
آخرین مطالب

پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان برق عشق و آدرس ltdandm3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.